هميشه لبهايتان چون گل محمدي، خندان باد گلخندان |
|||
جمعه 13 ارديبهشت 1392برچسب:داستان,عظيم سرودلير,توفان,بازگشت در توفان,هويوخلار,قيزيل داغ,, :: 12:0 :: نويسنده : عظیم سرودلیر
باز گشت در توفان (نوشته عظيم سرودلير) در هر بهار كه پسرك به روستاي گلخندان بر ميگشت بچّههاي ده دستههاي لالههاي سرخ و زرد و سفيد به بازوهايشان مي بستند و مي آمدند و به دور او حلقه مي زدند، ميگفتند و ميشنيدند و شادي ميكردند. آن سال هم مانند سالهاي پيش، فصل بهار رسيده و او به روستا بازگشته بود. بر خلاف سالهاي پيش، سر و كلّهي بچّهها، يكي يكي، پيدا مي شد ولي هيچكدام دستهگل لاله به بازوي خود نبسته بود. ازخطوط چهرهي آنها مي شد همانند سيمهاي تار عاشق قربان نواي غم و افسردگيرا شنيد. نخستين روز حضور پسرك در ده سپري شد. او هنوز سبب افسردگي بچّهها و نبودن دستهگلهاي لاله در بازوهاي آنهارا نميدانست. شب هنگام، وقتي كه او در كنار چراغ گردسوز، روبهروي مادرش نشسته بود از او علّترا پرسيد. مادرش به او گفت: امسال در تپّههاي اطراف ده، گل لاله نروييده. به همين خاطر بچّهها نتوانستهاند دسته گل به بازوهايشان ببندند و سبب افسردگيشان هم همين است. صبح روز بعد، پسرك زودتر از ديگران بيدار شد و به سراغ چوپان روستا كه زودتر از همه بيدار مي شد و گوسفندان مردم دهرا به چرا ميبرد رفت و از او پرسيد كه آيا در هيچ جاي كوهستان لاله نروييده. چوپان جواب داد كه فقط در تپّههاي دور دست "هويوخلار" گل لاله روييده است. پسرك پاشنهي گيوههايشرا كشيد و از چوپان خدا حافظي كرد و راه كوهستانرا در پيش گرفت. در فراز و فرود تپه ماهورهاي "هويوخلار" ، پسرك اين ور و آن ور مي دويد و بيقرار و پرشتاب گل لاله ميچيد-سفيد، قرمز، زرد- و هر چندتا لالهرا دستهمي كرد و به نام يكي از بچّههاي روستا كنار ميگذاشت. او چنان سرگرم بود كه خبر نداشت در پشت سرش چه اتّفاق ميافتاد. وقتي آخرين گره نخ پَركرا دور آخرين دسته ي گل گره زد، نفسي پيروزمندانه كشيد و برگشت و پشت سرشرا نگاه كرد. باورش نميشد! چند لحظه چشمهايشرا بست و دوباره باز كرد. شايد چشمهايش سياهي ميرفت. از آنهمه مناظر زيبا، كوهها، بيابانها و روستاها خبري نبود. تنها چيزي كه ديده ميشد ديوار سياهرنگي بود به ارتفاع زمين تا آسمان كه ميغلطيد و پيش ميآمد. پسرك وحشتزده بر گشت و با سرعت هرچه تمامتر، دستهگلهارا در دامن پيراهنشريخت و با سرعت به سمت روستا حركت كرد. كوه تخيّلات پسرك كه تك تنها از ميان تپهها، كوهها، درّهها و خيرها (درّههاي باريك و عميق) مثل برق ميگذشت و اقيانوس توفان سياه كه موج در موج ميغلطيد پيش ميآمد، با شتاب به هم نزديكتر و نزديكتر مي شدند. پسرك تازه به دوردستترين مزرعهي روستا نزديك شده و با ديدن چند نفر از روستائيان اندكي از دلهرهاش كاسته شده بود كه در امواج تاريك و خروشان توفان فرو رفت. دنيايي تاريك و خروشان و خشن كه با هرقدمي كه پسرك ميخواست به پيش بردارد، چند قدم به عقبتر پرتاب ميشد. چاره اي نبود جز اينكه در گودالي بخوابد تا خشم توفان فرو نشيند. مدّتي گذشت. پسرك سرشرا بلند كرد. هوا فقط اندكي روشنتر شده بود. او در حاليكه با يك دست كنارهي دامن پيراهنشرا گرفته بود و سعي ميكرد از به غارت رفتن دستهگلهايش جلوگيري كند، به سمت روستا حركت كرد. عليرغم اين كه به سختي ميتوانست گامي به سمت جلو بردارد، پس از يكي دو ساعت تلاش، وارد روستا شد. توفان سياه و خشن به تندباد تبديل شده بود. مردم روستا اين طرف و آن طرف ميدويدند و هركس به دنبال چيزي ميگشت كه در توفان از دست داده بود. وقتي او از نخستين پيچ ديوار كاهگلي گذشت، بچّههاي روستارا ديد كه در گوشهاي كز كرده و چشم به سوي "هويوخلار" دوخته بودند. آنهاي با ديدن پسرك، هورا كشيدند و شادماني كردند. پسرك، دامن پيراهنشرا باز كرد و در ميان اميد و نا اميدي به داخل آن نگاهي انداخت. تنها يك دسته گل در آن باقي مانده بود. تا خواست آه غمآلودي بكشد، يكي از بچّهها جلو آمد و دستهگل را با مهرباني از دست پسرك گرفت و نخ دور آنرا باز كرد و به هركدام از بچّهها يك شاخه گللاله داد- سفيد، زرد، سرخ- بعد گفت: شاخهگلي كه از ميان توفاني چنين خشن عبور كرده از ده ها دسته گل هم با ارزشتر است. بچّهها همه باهم هورا كشيدند و پسركرا به دوش گرفته و به سمت خانهي او كه مادرش در آنجا با نگراني انتظارشرا ميكشيد دويدند. دو شنبه 21 اسفند 1391برچسب:خليفه كندي,داستان,عظيم سرودلير,گلخندان,كولاك,برف,گمشده,, :: 7:29 :: نويسنده : عظیم سرودلیر
برفهاي عيد، كي آب ميشوند؟ (نوشته ي عظيم سرودلير) پير مرد، از شيب تند كوه جنوب روستاي خليفه كندي،خودرا به سختي بالا ميكشيد و گامهايش همانند حركت انگشتهاي عاشق دلسوخته، روي كليدهاي آكاردئون، با قلوهسنگهاي ريز و درشت، موسيقي غمانگيزيرا مي نواخت كه همهي مردم روستارا، در روزهاي پيش از عيد نوروز، در هالهاي از غم و اندوه فرو مي برد. در روستا رسم بر اين بود كه در آخرين شب جمعهي هرسال مردم، مخصوصاً مردها و زنها، دستجمعي به ديدار مزار درگذشتگان مي رفتند و با خواندن فاتحه بر سر مزار آنها، روحشانرا شاد مي كردند. بعد، همهي خانوادهها حلوا مي پختند و ميآرودند و در ميدان وسط روستا در سيني بزرگي روي هم ريخته و دوباره تقسيم ميكردند و مي بردند و در سر شام، خورده و براي شادي روح اموات صاحب حلوا دعا ميكردند. پير مرد، آن سال هم مانند چند سال گذشته، پيش از رفتن به ديدار مزار درگذشتگان، از سربالايي كوه جنوب روستا بالا رفت و از شكاف صخرهي قلّهي كوه عبور كرد و در پشت صخره ناپديد شد. مردم روستا مي دانستند كه اين پنهان شدن پير مرد در پشت صخرهي بالاي كوه، بيش از يكي دوساعت طول نخواهد كشيد، بنابراين منتظر ميماندند تا پيرمرد هم ميآمد، آنگاه با هم به سمت قبرستان روستا راه ميافتادند. روستا در سينه كش كوه مقابل قرار گرفته بود و سمت شمالي كوه جنوبي و صخرهي بالاي آن از تمام خانهها ديده ميشد. از لحظهاي كه پيرمرد در سربالايي كوه به راه مي افتاد تا زمانيكه به روستا برگردد همهي چشمها به آن طرف دوخته ميشد. هنگاميكه پيكر استخواني و خميدهي پيرمرد از شكاف صخره ظاهر ميشد، مردم روستا با خوشحالي به هم ميگفتند: پيرمرد برگشت! اوايل، چند نفري تلاش كردند كه همراه پيرمرد بروند ولي او به كسي اجازه نميداد و خودش تك و تنها راه ميافتاد. بعضيها سعي ميكردند با آوردن آيه و دليل مانع از رفتن پير مرد بشوند، ولي او گوشش به اين حرفها بدهكار نبود. وقتي زياد اصرار ميكردند، او فقط نگاه ميكرد و اشك چشمهايش بي اختيار جاري مي شد و دل اصرار كننده را به درد ميآورد. آن سال، يكي دو ساعت از ناپديد شدن پيرمرد در پشت صخره گذشت. مردم نگراني نداشتند. امّا پس از يكي دوساعت هم از پيرمرد خبري نبود. مردهاي پير و ميانسالي كه در ميدانگاه روستا جمع شده و چشم به قلهي كوه دوخته بودند، كم كم داشتند نگران ميشدند. يكي از آنها زنجير ساعت جيبياشرا گرفت و ساعتشرا از جيب جليقه ي خود بيرون كشيده و با فشار دستهي كوك ساعت به طرف داخل، در فلزّي صفحهي ساعترا باز نمود و با نگاه به آن، چين و چروك پيشانياشرا به بالا حركت كشيد و گفت: از زمانيكه پيرمرد حركت كرده من ساعت گذاشتهام. الأن سه ساعت و ربع گذشته. خدا كنه كه... آفتاب، فاصلهاشرا با قلّهي كوه سمت غربي روستا كم ميكرد و موج اضطراب و نگرانيرا در چشمهاي مردم روستا شدّت ميبخشيد. اندك اندك زمزمههايي بهگوش ميرسد كه بايد رفت به دنبالش. بعضيها ميگفتند اگر بريم، ناراحت ميشه. بعضيها ميگفتند شايد پيشامدي برايش شده. فضاي اضطراب و نگراني تمام روستارا فرا ميگرفت و عنان و اختياررا از دست ريشسفيدها ميربود. لبههاي درخشان دايرهاي شكل خورشيد به بلندترين نقطهي كوه غربي مماس ميشد. اهالي روستا از زن و مرد، كوچك و بزرگ از دامنهي شمالي كوه جنوبي بالا ميرفتند. جوانترها كه ياد گرفته بودند حرمت بزرگترهارا نگه داشته و پشت سر آنها حركت كنند با اشاره و اجازه ريش سفيد روستا با شتاب و چالاكي، تلاش ميكردند هرچه زودتر خودرا به صخرهي بالاي كوه برسانند. باد تند سردي مي وزيد و صداي احتزاز چادر زنان و پاچهي شلوار مردهارا در دامنهي جنوبي كوه، مي پاشيد. تقريبا تمام اهالي روستا در مقابل ديوارهي جنوبي صخره جمع شده بودند. مرد ميانسالي در پشت پيكر نشستهي پدرش به ديوارهي صخره تكيه داده و اورا در آغوش گرفته بود و ميگريست. جسم بي جان پير مرد در حال نشسته چشمهاي بازشرا به دشت مقابل دوخته بود و گويا انتظار ميكشيد. ميرزاي روستا جلو آمد و دفتر رنگ و رو رفتهايرا از دست بيجان پير مرد بيرون كشيد و يكي دو قدم به عقب رفت و آنرا باز كرد. كسي با زبان چيزي نميگفت و لي چشمهاي اهالي نشان ميداد كه مي خواستند بدانند در آن دفتر چه نوشته شده بود. ميرزا از نگاه مردم روستا، خواستهشانرا فهميد و با صداي بلند گفت: حالا كه ميخواهيد بدانيد در اين دفتر چه چيزي نوشته شده، پس همهتان به پناه صخره بياييد تا باد مانع شنيدنتان نشود. بعد، خودش به روي تخته سنگي رفت و شروع كرد با صداي بلند خواندن: سلام پدر عزيزم، مادر گراميام. سلام برادرها، خواهرها، همسايهها. الأن تنها كاري كه از دستمان برميآيد همين نوشتن است. ما ميآمديم كه عيد نوروزرا در كنار شما باشيم و شاديمانرا در كنار شما چند برابر كنيم. ميآمديم تا مثل هر سال، از شما همسايهها، تخم مرغ رنگي، عيدي بگيريم. ميآمديم كه با خواهرها و برادرها در دور كرسي گرم بنشينيم، چهرهي مهربان مادر و پدرمانرا تماشا كنيم و منتظر تحويل سال باشيم. وقتي در دخان از اتوبوس پياده شديم، هوا برفي بود. پيش خودمان گفتيم كه راهرا بلديم و يواش يواش ميرويم و قبل از غروب آفتاب به روستايمان ميرسيم. كمي كه از جاده دور شديم، خودمانرا در بياباني يافتيم سفيد سفيد كه نه علامتي داشت و نه نشاني. بارش برف شديد ديدمانرا به چند متر محدود كرده بود. نه آفتابي بود كه بتوانيم جهترا تشخيص دهيم و نه قطبنمايي همراه داشتيم كه بهوسيلهي آن جهت روستارا پيدا كنيم و در آن جهت حركت كنيم. اگرچه لباسهايمان گرم بود ولي فقط بهدرد خيابانهاي تهران ميخورد نه بهدرد اين كولاك و برف دشت بيپايان. كفشهاي شبرو به پا كرده بوديم كه بتوانيم در ديد و بازديدهاي عيد، راحت دربياوريم و بپوشيم. پس از مدّتي راه رفتن هنگام فرو رفتن در درّههاي پوشيده از برف و خارج شدن از آنها، شبروها از پاهايمان در آمدند و زير برفها پنهان شدند. مجبور بوديم در ميان برفها پا برهنه حركت كنيم. چندين بار فرياد زديم و كمك خواستيم. ولي حتّي خومان هم مطمئن نبوديم كه صداي خودمانرا درست شنيده باشيم. من و رفيقم هيچكداممان خوراكي همراه نداشتيم. كمي آجيل و خوردني هم كه از تهران خريده بوديم، توي راه، در داخل اتوبوس خورده بوديم. با اين وضعيّت تا غروب آفتاب در ميان برف و كولاك سرگردان بوديم. پس از تلاش زياد، به اين صخره رسيديم. ما نميدانيم كه اينجا كجاست. شايد بيراهه رفته باشيم و چندين كيلومتر هم از روستا دور شده باشيم. شايد هم در صد قدمي روستا باشيم. به هر حال فرقي نميكند. پاهايمان يخ زده و قدرت حركت ندارند. گرسنگي امانمانرا بريده و سوز و سرما اجازهي هيچ تحرّكيرا نميدهد. تنها كاري كه از دستمان بر ميآمد فرياد زدن و كمك خواستن بود كه آن هم نتيجهاي نداد. پس با آخرين رمق دستهايمان اين چند سطررا مينويسيم كه بگوييم ما مي آمديم پيش شما، به ديدار شما. پدر عزيزم! خواهش ميكنم مرا حلال كنيد. شما در روستا، همهي زحمات زندگيرا به دوش كشيديد و مرا فرستاديد به تهران كه بروم و افسر نيروي هوايي بشوم. من هم رفتم و تمام تلاشمرا هم به كار بستم. هيچ كوتاهي نكردم. ولي هرگز فكر نكرده بودم كه پايان عمرم در زير اين صخره اتّفاق بيفتد. مادرم عزيزم، برادرها و خواهرهايم، همسايههاي مهربان، خواهش ميكنم همگي مارا حلال كنيد. ميدانم كه شما خيلي زود جنازههاي مارا پيدا ميكنيد ولي كاش ميدانستم كه "برفهاي عيد كي آب ميشوند."
دو شنبه 27 شهريور 1391برچسب:عظيم سرودلير,كوسهلو,گلخندان,داستان,درويش,, :: 10:22 :: نويسنده : عظیم سرودلیر
بويوك (داستان) آن روز، مَشدی از دیدار خواهرش، فاطمه سلطان که در روستای آغگول شوهر کرده بود بر می گشت. هوای پائیزی سردی بود. روستاي کوسهلو در منطقه سردسیری قرار داشت با سرماي استخوان سوز زمستاني، پائیز ی سرد، بهاری با بادهای خنک، و تابستانی با نسیم چهره نواز. آفتاب در حالي كه هنوز چشم از روستا و اهالی آن بر نميداشت و صورتش از شرم به سرخی گرايیده بود با عجله به پشت کوه های سنگلاخی قيلّي دَرّه سُر می خورد و با بيميلي همهي کسانی را که كارشانرا دیرتر تمام کرده بودند در تاریکی، تنها می گذاشت. مَشدی سَر و روی خودرا با شالگردن بلند پشمی سفید رنگی که مادرش زمستان گذشته کنار کرسی بافته بود حسابی پیچیده بود و پاهای بلند و كشيدهاش هماهنگ با هم از دوطرف پالان اُلاغ سپید رنگش به دو طرف باز میشدند و با شدّت و عجله با هم به دو طرف شکم حیوان زبان بسته ميخوردند و پاشنهي کَلَشهایش[1] از زیر شکم اُلاغ بهم می خوردند و هماهنگ با نیم تنهاش كه به عقب و جلو حركت ميكرد، بر سرعت اُلاغ می افزود. [1] کفش هايی که کَف آنها از لاستیک کهنه ماشینها درست شده و رُویَه اشرا هم خود مَشدی زمستان سال گذشته از نخ سفید بافته بود.
ادامه مطلب ... درباره وبلاگ ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() آرشيو وبلاگ ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() پيوندها ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() نويسندگان |
|||
![]() |